loading...
امر به معروف
محمد بازدید : 10 دوشنبه 05 اسفند 1392 نظرات (0)

دستان کوچکش را روی شومینه گرفت

پدر گفت: مراقب باش نسوزی

مادر از اشپزخانه گفت: عزیزم بیا به مامان کمک کن امشب یه غذای خوشمزه داریم.

بابا گفت: بعد شام دیگه برو تو تخت خوابت...

صدای ماشین، پسرک را از خواب بیدار کرد.

بلند شد و مقوایی که روی ان خوابیده بود را به گوشه  تاریک کوچه برد تا دیگر کسی نتواند

 رویای زیبایش را بر هم زند..

 

 

یادمان باشد هنگامیکه دوباره به جهنم رفتیم میان عذابهایمان مدام بگوییم

یادش بخیر

دنیای ما هم همینطور بود..

مثل جهنم

 

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 51
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 104
  • بازدید کلی : 710